جز آستان توام در جهان پناهي نيست

شاعر : حافظ

سر مرا بجز اين در حواله گاهي نيست جز آستان توام در جهان پناهي نيست
که تيغ ما بجز از ناله‌اي و آهي نيست عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم
کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهي نيست چرا ز کوي خرابات روي برتابم
بگو بسوز که بر من به برگ کاهي نيست زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
که از شراب غرورش به کس نگاهي نيست غلام نرگس جماش آن سهي سروم
که در شريعت ما غير از اين گناهي نيست مباش در پي آزار و هر چه خواهي کن
که نيست بر سر راهي که دادخواهي نيست عنان کشيده رو اي پادشاه کشور حسن
به از حمايت زلفش مرا پناهي نيست چنين که از همه سو دام راه مي‌بينم
که کارهاي چنين حد هر سياهي نيست خزينه دل حافظ به زلف و خال مده